رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

اولین جمله!

دیشب عزیزکم برای اولین بار جمله  گفت : " عی (علی) رفت"                                                                                همین... ولی " همین" برای من دنیاست. رها یه قدم دیگه جلو گذاشت. ...
30 بهمن 1392

زود ميگذره

ديروز عصر يه فرصت نيم ساعته پيدا كردم تا براي خودم باشم. توي اين فرصت براي خود بودنم اومدم سراغ وبلاگ رها! تمام مطالب رو خوندم و با ديدن تمام عكس ها برگشتم به همون لحظه اي كه عكس رو گرفته بودم. رهامو با همون سر بي مو و دهان بي دندون دوباره ديدم . چقدر زود گذشت. وقتي مطلب هاي مربوط به سينه خيز رفتن و چهاردست و پا رفتنش رو خوندم دلم سوخت. از اينكه الان ديگه رها بدو بدو ميكنه و ديگه انتظار لحظه به لحظه با يه دوربين stand by لازم ندارم براي ثبت يه لحظه ناب! و امروز بايد فقط از شيرين زبونيهات و شيرين كاريهات بنويسم كه يه روزي بتونم دوباره بهشون برگردم و بگم يادش بخير ... - وقتي از سر كار ميرم خونه و بغلش ميكنم تا چند دقيقه صورتشو مي چسبو...
26 بهمن 1392

دوستت دارم عزیزکم...

الهی من قربون اون انگشتای لاک زدت بشم مامانی قربون خنده هات بشم من قربون این ژست های خوشگلت بشم قربون این تیپت بشم من عزیزمی... ...
8 دی 1392

این روزها...(3)

شوخی کردن یاد گرفتی.حتی توی خیابون به آدما "پخ" میکنی و بعد هم میزنی زیر خنده. (آخه مردم چی میگن؟!) با دیدن چایی حدود 20 بار میگی "داغ" و بهش اشاره میکنی و بعد تمام تلاشتو میکنی که دستتو بکنی توش. (ما رو سر کار گذاشتی مامان جان؟!) واسه انجام هرکاری که میدونی نباید انجام بدی منتظر میمونی تا همه بهت نگاه کنن بعد به سرعت انجامش میدی و د فرار.(..... ای بابا!) هرچیزی میتونه حس "تاب تاب" رو بهت القا کنه. کشوی آشپزخونه که بری بشینی توش و با خوشحالی بگی تاب تاب ، کریر بچه مردم تو مطب دکتر که تکونش بدی و بگی تاب تاب و... کار خونه میکنی ، فقط غافل بشیم جارو یا دستمال رو یه مزه هم میکنی! فک کنم عمو پورنگ و امیر محمد رو یه کمی از ...
16 مهر 1392

آخه اینا کارن که تو میکنی فسقلی؟؟!

خشونت ، اونم به بزرگتر از خودت! تلویزیون رو از روی میز و از نزدیک مورد عنایت قرار میدی و اینقدرم خوشحالی! هرجا که دلت بخواد میشینی یا حتی میخوابی؟! و............دیگه واقعاً حرفی نمی مونه. نکن مادر جان نکن! ...
16 مهر 1392

شیرین ترین لحظه های با تو بودن

با دیدن هر لحظه بزرگ شدن و کامل تر شدنت و  تجربه یک لذت شیرین دیگر با خودم می گویم این لذت بخش ترین لحظه از بودن رهاست ، اما به نظرم بهترین لحظه با تو بودن زمانی است که دست کوچکت رو دور انگشتم حلقه می کنی و پا به پای من قدم برمیداری ............. همپای کوچک شیرین و دوست داشتنی من!
31 شهريور 1392

عاشقی کردن...

مامانی مامانی مامانی.... روز به روز انگار ساعت های کاری طولانی تر میشن و دوری تو سخت تر.هر روز توی راه برگشت به خونه فیلم شیرین کاریهات رو از تو موبایلم نگاه میکنم و لحظه رسیدن به خونه و بغل کردنت رو تصور می کنم. دیگه همه چیزاشو حفظ شدم. یه وقتایی توی اداره با یاد دلبریهات دلتنگ میشم و اشک توی چشام جمع میشه. مامانی دوری خیلی سخته. یه وقتایی از فکر اینکه دوری برای تو هم اینقدر سخت باشه ، بغض گلومو فشار میده. یه وقتایی که به عکست روی صفحه کامپیوتر اداره نگاه میکنم پیش خودم میگم اگه الان رها هم دلش برای من تنگ شده باشه چیکار باید بکنه؟! کاری نمیشه کرد مامان. این هم بخشی از چیزی که باید یاد بگیری. عشق ورزیدن، انتظارکشیدن و دلتنگ شدن... ...
4 شهريور 1392