رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

کجا؟؟؟؟ چجوری؟؟؟؟

رها بدنبال یک جای خواب و البته پوزیشن مناسب....   نشستنی توی راهرو به حالت خوشحال دمر ، بازم توی راهرو به پهلو ، جلوی در دستشویی دمر ، توی آشپزخونه حلقه در دست وسط پذیرایی بالاخره تصمیمشو گرفت و اینجوری وسط پذیرایی خوابید اینم نحوه عزیمت با کوله باری از بالشو ملافه... این فسقلی اینجا 18 ماهه بود و من الان در آستانه 2 سالگیش و در زیر و رو کردن خاطرات پیداش کردم. ...
7 ارديبهشت 1393

تصميم عاقلانه ، حسرت مادرانه!

رهاي من اين شكلي بود ، با موهاي فر رنگي ....   تازه از اينا هم بلندتر شده بود ، ديگه براش دم اسبي ميكردم و توش شكوفه ميزدممم...... واي! ولي عقلم گفت بچه اذيت ميشه تابستوني ، موهاشو كوتاه كن كه جون بگيره و شد اين...       حالا يه مادر داريم با يه عالمه گل سر ، كش و شكوفه كه هر روز با حسرت نگاشون ميكنه ولي تو دلش ميگه دخترم لذت ببر از اينكه ديگه مجبور نيستي درد بستن مو رو تحمل كني و بالافاصله بعدش ميگه يعني تا دو ماه ديگه چقدر بلند ميشه موهاش؟! ...
25 فروردين 1393

دل نوشته...

من ، خودم ، دلمشغولي ، خستگي مادر بودن ، همبازي شدن ، دخترك انتظار ، آينده ، نياز روزها توي اداره اگر يه كمي فقط يه كمي بين اينا تعادل برقرار نكرده باشم تا عصرش بشه و فرصت جبران پيدا كنم خودخوري ميكنم. عذاب وجدان مي گيرم از اينكه ديروز نرفتيم پارك. مامان گفت هركي زنگ ميزنه ميگه "مامان ، دد ، بارك". عذاب وجدان اينكه چرا دفعه قبلي كه بردمش پارك كمتر از دو ساعت بازي كرديم (آخه الان يه مطلبي خوندم كه نوشته بود حداقل زمان بازي براي كودكان 2 سال ، 2 ساعته. اگر كمتر از اين بازي كنن سرخورده مي شن) اينكه چرا ديروز تو 4 بار تقاضاي بغل شدن كرد و من فقط بخاطر خستگي دو بارشو گوش كردم. اينكه چرا خسته بودمو نيم ساعت خوابيدم...
25 فروردين 1393

اولین جمله!

دیشب عزیزکم برای اولین بار جمله  گفت : " عی (علی) رفت"                                                                                همین... ولی " همین" برای من دنیاست. رها یه قدم دیگه جلو گذاشت. ...
30 بهمن 1392

زود ميگذره

ديروز عصر يه فرصت نيم ساعته پيدا كردم تا براي خودم باشم. توي اين فرصت براي خود بودنم اومدم سراغ وبلاگ رها! تمام مطالب رو خوندم و با ديدن تمام عكس ها برگشتم به همون لحظه اي كه عكس رو گرفته بودم. رهامو با همون سر بي مو و دهان بي دندون دوباره ديدم . چقدر زود گذشت. وقتي مطلب هاي مربوط به سينه خيز رفتن و چهاردست و پا رفتنش رو خوندم دلم سوخت. از اينكه الان ديگه رها بدو بدو ميكنه و ديگه انتظار لحظه به لحظه با يه دوربين stand by لازم ندارم براي ثبت يه لحظه ناب! و امروز بايد فقط از شيرين زبونيهات و شيرين كاريهات بنويسم كه يه روزي بتونم دوباره بهشون برگردم و بگم يادش بخير ... - وقتي از سر كار ميرم خونه و بغلش ميكنم تا چند دقيقه صورتشو مي چسبو...
26 بهمن 1392

دوستت دارم عزیزکم...

الهی من قربون اون انگشتای لاک زدت بشم مامانی قربون خنده هات بشم من قربون این ژست های خوشگلت بشم قربون این تیپت بشم من عزیزمی... ...
8 دی 1392