رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

نمک!!!

یه وقتایی توی خونه دوربین می گیرم دستم و منتظر میشینم. منتظر تا حسابی سرگرم بازی بشی , حالا با هر چیزی. بعدش دوربین رو درست تنظیم می کنم روی صورتت و صدات میزنم و حاصلش میشه این عکسا. عکسهایی از یه فسقلی شیطون با نمک... ...
21 اسفند 1391

یادمان باشد این لحظات!

خوشگلک ۸ ماه و نیمه من این روزها به خاطر مشغله زیاد و کارهای خونه خیلی وقت نمیکنم ازت عکس جدید بندازم , باید ببخشی عسلک. شما بسیار شیطون و شیرین شدی . موقع خرابکاری اگه اسمتو صدا کنم هرجایی که باشی وایمیستی و یه دست و دو تا پاتو از شدت ذوق زدگی تکون میدی. وقتی هم به چیزی که نباید دست بزنی میرسی , برمیگردی سمت من تا عکس العمل منو ببینی (آخه فسقلی من به تو چی بگم!؟). دیشب بابایی که با تلفن حرف میزد از شدت تعجب یه قیافه نمکی به خودت گرفته بودی و من فقط تو ذهنم داشتم مرور میکردم که چجوری میشه حسی که بهت دارمو تخلیه کنم. راستی اتفاق جدید زندگی تو هم اینه که دو شبه داری توی اتاق خودت میخوابی. فکر نمیکردم اینقدر راحت با تنهایی خوابیدن کنار...
20 اسفند 1391

فقط مادر که باشی...

- حتی بعد از یه روز پرکار و با وجود سر درد هنوز هم با انرژی به سمت خونه میری و تو ذهنت مرور میکنی که امروز با بچه ات چه بازی بکنی که بیشتر از همیشه قهقهه بزنه... - می بینی روزها از پس هم زود میگذرن ولی گذشتن 7 ساعت کاری جون آدمو به لب میرسونه... - از دیدن یه بچه معلول روی شونه های مامانش می فهمی که چه شانه های لرزانی داری برای کشیدن بار این سختی و همون لحظه هر چه ایمان داری جمع میکنی و میگی خدیا شکرت... - اصلاً نمی تونی توی چهره همکاری که بتازگی بچشو از دست داده نگاه کنی... - با 5 ساعت خواب در شبانه روز هم به اندازه قبل سرحالی! - از خیابون با احتیاط بیشتری رد میشی! - واسه خریدهای عید آخرین چیزایی که یادت میاد خریدهای...
13 اسفند 1391

این روزها...

- منتظر اومدن عیدم تا لباساهای جدیدت رو  تنت کنم... - سرعت سینه خیز رفتنت خیلی بالا رفته و بسیاری مواقع فرصت عکس العمل رو از من میگیری... - با صدای دَ دَ و بَ بَ تو از خواب بیدار میشم... - خوش خنده تر از قبل شدی... -بیشتر از قبل دلم برات تنگ میشه...   دخترکم این روزها همه چیز در تو خلاصه میشود..... در تو! ...
7 اسفند 1391

یافته ها! (۲)

بتازگی فهمیدم - به هیچ وجه دنبال وسایلت روی سرامیک و زیر مبل نمیری و این خودش برای من امتیازه! -خوردن و لیسیدن فرش  لذت زاید الوصفی بهت میده ! - دیگه کنترل تلویزیون رو نمیخوری , میبریش لبه فرش و میزنیش رو سرامیک, خیلی صدای توپی ازش درمیاد مامانی , درکت میکنم! - صدای شروع بخش های خبری بی بی سی , تبلیغات پرشین تون و جم خیلی برات جذابن , در حدی که با شدت ذوق زدنت اگر نشسته باشی حتما از یه طرف میوفتی!   ...
6 اسفند 1391

وقتی تو خوابی...

- وقتی خیلی کوچولو بودی! - وقتی الکی خوابی و قراره نیم ساعت بعدش با جیغ بیدار شی! - وقتی بی اعصابی! - وقتی خیلی خوابی! - وقتی میخوای کسی مزاحمت نشه! - وقتی بعد از کلی شیطونی دیگه خواب نیستی , بیهوشی! ...
6 اسفند 1391

اول بگو بابا!

کاش میشد برق شادی تو چشمات رو وقتی بهت میگم " بگو بابا , بابا" ثبت کنم. نمیدونم یاد چی میوفتی , یاد هواپیما بازی , بالا افتادن , قلقلک , لی لی حوضک یا گردش توی خونه؟!  شایدم اینقدر بزرگ شدی که یاد آغوش گرم و مهربون بابا بیوفتی. عزیزکم داشتن پدر , دارایی بزرگی است و داشتن پدر مهربون و عاشقی مثل بابای تو ثروت بی پایان. برای بزرگترین ثروت زندگیت با قلب کوچکت همیشه دعا کن. برای پدرت همیشه دعا کن معصومم , برای سلامتی , موفقیت و سربلندیش. میگویند "برای کودک بلندترین نقطه شانه های پدر است ".  خدایا بابای مهربون دخترم رو در پناه خودت محفوظ دار.........آمین شاید جزو معدود مادرایی باشم که به بچه ش ميگ...
3 اسفند 1391

یک تجربه!

مادرانه کارمند!   مادرانه سخت! (۲) تجربه کردم همه اونایی که تو این مدت به ابروهای من گیر دادن , از جمله شاغلین بچه ندار یا بچه دارهای خانه دارن!!!
3 اسفند 1391

چندتاست مامانی؟

هروقت به نتیجه رسیدی که انگشتات چندتاست بگو مامانی , خوب؟! عاشق این لحظم که به انگشتات زل میزنی. عاشق برق چشاتم.   فکر کنم وسط شمارش دوربین فلاش زد یادش رفت چندتا بود. داره فکر میکنه یادش بیاد. ...
2 اسفند 1391