رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

روزی که اومدی تو بغلم

1391/11/29 13:06
نویسنده : مامانی
221 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه 2 تیر بود. از صبح تکونای شمارو احساس نمی کردم. پیش خودم می گفتم ناهار بخورم , یه کم هم بستنی بخورم دراز بکشم حتما دیگه تکون می خوره. ساعت 4 , 5 بود که دراز کشیده بودم و همش دقت میکردم که ببینم تکون میخوری یا نه. دیدم خیر. به بابایی گفتم , اونم البته از صبح نگران بود ولی وقتی دید عصر هم خبری نشد گفت بریم دکتر. به دکتر زنگ زدم گفت برو بیمارستان که چک بشی. همش بابایی باهام شوخی میکرد که خوبه حالا بریم بگه باید بدنیا بیاد , منم همش میگفتم توروخدا نگو , آمادگیشو ندارم.

رسیدیم بیمارستان و رفتیم بخش زنان و زایمان. دکترم قبلش هماهنگ کرده بود تا من NST بشم. سونو انجام شد و دوبار ضربان قلب کوچولوت افت کرد. به دکترم اطلاع دادن. خانم دکتر گفت سریع یه سونوی سلامت بده. با عجله رفتیم اطهری برای سونو. خیلی شلوغ بود. این وسطا مامانی زنگ زد که کجایین؟ وقتی براش توضیح دادم بیچاره کلی نگران شد. سونو انجام شد , دکتر گفت بچه مشکلی نداره , نه بند ناف دور گردنشه و نه مشکل دیگه ای داره. دوباره به دکترم زنگ زدم . گفت برو بیمارستان , میگم بستریت کنن تا فردا........

 

فردا صبح روز 3 تیر صبحانه آوردن, من نخوردم . انگار یه نیرویی بهم میگفت که تو امروز میایی. دکترم اومد و گفت اگر آماده ای برو واسه  یه NST دیگه که ایشالا اگه مشکلی نبود مرخصت کنم تا هفته بعد. تو 8 دقیقه اول , دوباره ضربان قلبت افتاد و دکتر اومد و وسطش دستگاه رو خاموش کرد و گفت برو آماده شو. این کوچولو با زبون بی زبونی داره میگه منو در بیارین. پرستارا ریختن سرم و حتی اجازه ندادن واسه گذاشتن وسایلم برم تو اتاق خودم. با سرعت منو آماده کردن و حتی تو همین اوضاع بود که به بابایی خبر دادم. دلم میخواست قبل از عمل بابایی رو ببینم ولی نشدو بخاطر همین قضیه خیلی استرس داشتم.حدود نیم ساعت طول کشید تا وارد اتاق عمل شدم. متخصص بیهوشی در مورد نوع بیهوشیم پرسید که من جنرال خواستم. دکترمم گفت این طفلی اورژانسی اومده , هرطور خودش راحته .بالاخره بعد از انجام مقدمات دکتر بیهوشی با ماسک اکسیژن اومد بالای سرم که اولش من مقاومت میکردم و بیهوش نمیشدم !! بعد دکتر گفت تا 5 میشمرم و تو نفس عمیق بکش بیهوش میش. موقع پنجمین نفس پیش خودم گفت عجبا این که گفت با پنجمی بیهوش میشی...............که دیگه هیچی نفهمیدم.

 

چشامو باز کردم خبری از چراغ بزرگ اتاق عمل نبود. یه جایی بودم پر از سروصدا. اومدم تکون بخورم از درد نتونستم. یه لحظه صدای مامانو شنیدم که گفت پاش تکون خورد!!!!!!!  پرستاری که منو آورده بود رو دیدم. ازش پرسیدم بچه منو دیدی گفت نه. به شوخی بهش گفتم یعنی چی که ندیدی باید میرفتی میدیدی. نیم ساعتی همینطوری گذشت که اومدن تا منو به اتاق ببرن. می فهمیدم که از توی آسانسور بیرون اومدیم و وارد بخش شدیم. اولین کسی که دیدم بابایی بود که منو بوسید بعدش مامانی و بعدشم دایی. من فقط از تو می پرسیدم. بابایی و مامانی میگفتن که دیدیدمش. سالمه و خوشگل

متوجه رفت و آمدها به اتاق بودم و منتظر آوردن تو. همش می پرسیدم قد و وزنش چطور بوده . نگران بودم کوچولو باشی چون ده روز زودتر اومده بودی. خداروشکر قد و وزنت خوب بود.وزنت 3170 و قدت 50 سانت بود.

وای وای مامانی تو حال درد خودم بودم که یه دفعه در اتاق باز شد و خانم پرستار با یه نی نی پتو پیچ وارد شد. نمیدونی چه حالی داشت جان مادر. لحظه اول که دیدمت چشمام که پر از اشک بود ولی از شدت درد نمیتونستم گریه کنم. اومدی تو بغلم . چشمات باز بود و نگاهم میکردی عشق کوچکم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نیلی مامان کیان
29 بهمن 91 23:23
عزیزم چه لپایی داشته
نورا
30 بهمن 91 22:59
سلام فرزان جون تبریک میگم وبلاگ دختری رو پندارم مریضه تازه خوابوندمش دلم خیلی گرفته بود اومدم خاطراتی رو که خیلی خوشگل پر احساس نوشتی خوندم روحمو تازه کردی
عاطی
1 اسفند 91 17:49
ای خدااااااااااااااا همون روزی که من همین حس تو رو چشیدمممممممم همون لحظات... فرزان اشکمو درآوردییییییییی قربون رهای عسل چشم نازم بشممممممممم