دختری از جنس بلور
خیلی وقت بود رو مخم رفته بود که ببرمت پیش استاد "ع" , یکی از استادهای ریکی. بالاخره وقت گرفتم و دیروز سه تایی رفتیم اونجا. اولین نکته جالبش این بود که من اونجا استاد الماسیان رو دیدم و بسیار خوشحال شدم. دلم میخواست تورو پیش اونم ببرم ولی خانم منشی اونجا گفت که استاد اصلا وقت خالی نداره. بگذریم, سه تایی وارد اتاق استاد "ع" شدیم. باورم نمیشد کسی که جلومون ایستاده آدمی باشه که کلی چیزای خوب ازش شنیده بودم ولی انصافاً خیلی انرژی خوبی داشت. شما فسقلی هم همش دلت میخواست بری بغلش , هی حرص میخوردی و بهش نشون میدادی که چند سالته (این شیرین کاری جدیدته). خیلی حرفها زد که همشون مثل راز پیش ما سه تا قراره بمونه اما در مورد شما گفت که ماشاا... بچه سالم و خوبیه. فوق العاده باهوشه و کلی چیزای دیگه. می گفت که خیلی بچه دوست نیست ولی می گفت این بچه ی شیرینه , فرق می کنه. استاد رو به ما گفت :"مامان و باباش, این بچه خیلی مهربون و احساساتیه , مبادا به این بچه بگین دختر من نیستی یا دیگه دوست ندارم ... این بچه خیلی روحیه اش حساسه" . موقع زدن این حرفها مامان فقط اشک می ریخت و از روزی می ترسید که دور از چشم من و بابایی یه کسی به خودش جرأت بده و قلب بلورین مهربون دخترم رو بشکنه. خدایا اون روز رو هرگز نیار برای رهای من...