مادرانه کارمند! مادرانه سخت!
این روزها سخت تر از همیشه میگذرد. اصلا هر روز که میگذرد انگار سخت تر می شود , دوری را می گویم , ۷ ساعت کاری را می گویم که انگار روز به روز طولانی تر می شود.
امروز با یکی از دوستانم حرف میزدم. از غذاهای جدیدی که برای دخترش می پخت حرف میزد. صدای دخترش می آمد. جیغ میزد و مادرش هم هرازگاهی می گفت جانم می آیم.......دلم تنگ شد.
دلم برای صدایت تنگ شد. دو بار زنگ زدم خونه تا صداتو بشنوم , خواب بودی جان مادر.
دلم برای نگاهت تنگ شد. یاد دیشب افتادم که بخاطر دیدن آگهی بازرگانی از پشت سر من سرک می کشیدی و انگار که خشکت زده باشد بی حرکت مانده بودی . دلم برای آن سرک کشیدن تنگ شد. از پشت تلفن که نمیشود نگاه را دید. به عکست روی صفحه مانیتور اداره زل زدم و بی اختیار و بلند قربون صدقه ات رفتم.
دلم میخواست مثل دوستم برایت آش رشته بپزم همین امروز !!!! و با هیجان غذای جدیدت را خودم توی دهنت بگذارم. (وقتی آدم خلأیی در وجودش دارد بچه می شود , بهانه می گیرد)
دلم خیلی چیزها میخواهد دخترکم , ولی چه می شود کرد.
دلم برای خودم می سوزد. مفیدترین ساعات عمرم از تو بی نصیبم مادر. عصرها برای کارهایی که از صبح توی ذهنم برنامه ریزی کردم که برایت انجام بدم وقت کم میارم.
خدایا حداقل برای مادران شاغل وقت اضافه درنظر بگیر! ۲۴ ساعت خیلی کمه.